رضا بژکول

رضا بژکول

وب سایت شخصی رضا بژکول
رضا بژکول

رضا بژکول

وب سایت شخصی رضا بژکول

در ایران چیزی به نام آکادمی نداریم/ گفتگو با ا حسان شریعتی

در ایران چیزی به نام آکادمی نداریم/ گفتگو با ا حسان شریعتی

ما حتی نمی توانیم متون قدیم را بخوانیم چه رسد به اینکه بتوانیم در آن زبان بیندیشیم.

روزنامه اعتماد: گفته شده ما مردمی شفاهی هستیم و محمل اندیشه مان بیش از هرچیز شعر بوده است و شیوه انتقال میراث شفاهی ما هم «سینه به سینه»... حالااینکه از هر سینه یی به چه میزان صحت و سقم داستان مان بیرون زده و امانتداری به سینه یی دیگر چگونه تعریف شده، خودش حکایت غریبی است! رسم آکادمی ما هم که تاریخ کوتاهی دارد، آن هم نه بر بنیان خصلت واقعی اش، یعنی آزادی، که بنا به محدودیت ها و شرایط سیاسی کشور ما - که در مجموع غیر از آن خصلت بوده - درباره کارزار گفت وگوی علوم انسانی با موجود انسانی در اجتماع ما سال هاست که بحث های پراکنده یی شده است، ما نیز بر آن شدیم، پیگیرش باشیم. اما در هر بحثی لازم است به طور انضمامی بگوییم که روی سخن با کیست؟ روی سخن با شماست و در چنین مباحثی بیشتر هدف روشنگری است. راه حل و چاره از آن برنمی آید. می گویید برای چه منتشرش می کنیم؟ برای آیندگان... اما اگر در این میانه راهکاری به ذهن خواننده یی برسد، یعنی ما کارمان را کرده ایم. به صرف همین روشنگری پای صحبت احسان شریعتی، دانش آموخته فلسفه – در مقطع دکتری - از دانشگاه سوربن نشسته ایم که همواره از ویژگی سخنش ضرورت یابی است. او چنان که تا امروز بوده، دغدغه علوم انسانی و مردم را داشته و «عقلانیتش» در فلسفه، به «شور» آمیخته که این همه از سویی رویکردش را عینی و از جهاتی دیگر کلامش را موثر می کند. تا باد چنین بادا...

    ما لازم داریم که در حوزه سیاست از هرگونه فرصتی که دست می دهد، استفاده کنیم و با واقع بینی به آن بنگریم. جامعه ایرانی خود ویژگی هایی دارد. می شود گفت که در قیاس با جوامع همسایه، عاقلانه تر رفتار می کند. روحیه ایرانی با تجاربی که به دست آورده و با ظرفیتی که یافته، چندوجهی شده وهمین ویژگی است که مشاهده امکانات تغییر وتحول جامعه، ما را غافلگیر می کند

    اگر روند اقتصادی ما تنظیم شود، ایران ظرفیت آن را دارد که قطب خاورمیانه شود. فقط کافی است سیاست های مدیریتی درست ملی اعمال شود. اگر این اتفاق بیفتد، ایران می تواند در منطقه به قدرتی بزرگ تبدیل شود

    به نظر شما برای ورود به بحث پیرامون اینکه به چه میزان رفتار و کنش اجتماعی در جامعه ما توانسته صورت بندی نظری پیدا کند، بهتر است به مقاطع تحولات سیاسی، اجتماعی - از جمله مشروطه و انقلاب 57 و... - برگردیم و پرسش های مطرح شده را دوباره بررسی کنیم یا رویکرد دیگری را پیشنهاد می دهید؟
    معیار این نوع دسته بندی ها هنوز سیاسی است. اگر بخواهیم به لحاظ فکری دسته بندی کنیم باید به مراجع فکر بازگردیم: هم به غرب نگاهی بیندازیم و هم به سنت های فکری خودمان. سنت های فکری خودمان که دچار خمودگی و کاستی شده اند، به حالت تعلیق در آمده اند و می توان گفت در مباحث حکمت صدرایی مانده اند. اما مباحث مطرح شده توسط روشنفکران که اندیشه ورزان عصر مدرن به شمار می آمدند و به ایدئولوگ ها تبدیل شدند و... از پی آن، در سطح جهانی بحران های ایدئولوژی پدیدار شد.. و همه این پارامترها را به عنوان پریودها و همان رفرنس های تاریخ اندیشه می شود دسته بندی کرد. پیش از جنگ های اول و دوم جهانی ایدئولوژی ها در اوج قدرت خود بودند و درگیری آنها به جنگ های جهانی انجامید: برای مثال، پس از 1917 در شرق بروز و رشد مارکسیسم- لنینیسم ارتدوکس را داریم که کشور به کشور پیشروی می کند. در اروپا با جنبش سوسیال-دموکراسی روبه رو هستیم که دچار تحول دیگری می شود و گشت دیگری پیدا می کند و نئومارکسیسم به وجود می آید.    
    آیا تمام این چرخش های فکری بر مبنای تحولات رفتاری و کنش های آن جوامع نبوده است؟ اگر بپذیریم کنش جوامع منجر به بروز پدیده های فکری می شود، پس با این حساب چنانچه دسته بندی مقاطع به تاریخ تحولات سیاسی برگردد، خیلی غریب نیست. زیرا نظریه در جوامع معطوف به عمل است.

    بله، یادمان باشد این رویکردها همپوشانی دارند. مسلما دوره های تاریخ تحولات سیاسی با دوره های بروز اندیشه های تازه همخوانی دارد. اما حرف این است که هم می توان مفصل بندی سیاسی داشت و هم نوعی دسته بندی فکری. در جامعه ما به لحاظ فکری– خیلی ساده اگر در نظر گیریم– پس از مواجهه با غرب و تحولات او، نسل اول اندیشه دچار شیفتگی می شود و خیره می ماند در برابر تحولات دنیای نو! که در آثار آنها این شیفتگی منعکس است. هر کدام به نحوی می خواستند بدانند دلیل پیشرفت دنیای غرب چیست؟ خلاصه امر اینکه تحولات دنیای غرب مورد پرسش واقع شد وقتی به دوره عثمانی برگردیم و نگاهی بیندازیم، می بینیم که آنها هنوز توان مقابله با غرب را داشتند: بعدها بود که غرب هم به لحاظ تکنولوژیک و هم فکری– سیاسی– حقوقی دچار تحول کیفی شد و پیش رفت. این چهار قرن بسیار متفاوت است با سده های پیش تر. ما در قرون اول تا پیش از مشروطه که آشنا شدیم با این پدیده ابتدا به لحاظ نظامی مدام شکست می خوردیم و این شکست ها ما را به فکر وا می داشت و به نظر می رسید به لحاظ تکنولوژیک باید مشکل را حل کنیم. متوجه شدیم که موسسات مدیریتی و سیاسی جدید ایجاد شده اند و این مهم است. به این واسطه، نسل هایی به اروپا فرستاده شد برای آموختن، آمدند و گفتند که اصلاحاتی باید انجام گیرد، چه در حکومت و چه در جریان روشنفکری.
    من در رساله دوره دکتری ام این پرسش برایم مطرح شد که از چه زمان نخستین سوالات بدبینانه نسبت به غرب پیش آمد – چون ایده مرکزی «غربزدگی» بود – در این پژوهش متوجه شدم یکی از منشاهای آن، مقاومت جامعه سنتی و روحانیت از جمله به شکل نمادین شیخ فضل الله نوری بود که معتقد بودند ایدئولوژی غربی «کلمه قبیحه آزادی» را به ارمغان می آورد و موجب سست دینی می شود. مورد دیگر هم کمونیستم بود که ایده امپریالیسم را مطرح می کرد و به این دلیل غرب را زیر سوال می برد. جریان دیگر هم ناسیونالیسم ایرانی بود. برای مثال، کسروی به طور مشخص غرب را زیر سوال می برد، گفتارهای خلیل ملکی و آل احمد یک باره به عمل نیامدند. آنها درراستا و روند گفتمان غربزدگی قرار دارند و در ادامه، تز «بازگشت به خویش» مطرح می شود که روایتی بومی و ملی- مذهبی است در قیاس با نگرش ابتدایی که لازم می دید در آن شیفتگی اول تجدیدنظر شود و در نهایت، به انقلاب 57 می رسیم. به هرحال، تاریخ روشنفکری را می توان برای پیگیری موضوع مورد بحث به سه دوره اشاره کرد: به طور سرانگشتی و ساده: 1- دوره شیفتگی نسبت به غرب: 2- دوره بازگشت به خویش یا مخالفت با غربزدگی: 3- دوره تعدیل (بعد از انقلاب اسلامی و رشد جریان های دینی، نه تنها در ایران که در جهان اسلام، که با تجربه تازه یی رو به رو شدیم).

    بر این اساس پرسش های مهم این است که ضعف های ما چه بوده و چه باید کرد و رویکرد ما نسبت به غرب چگونه باید باشد؟ سنت و تجدد هم دوباره مورد پرسش واقع شده اند: اما اینها همه در شرایطی صورت می گیرد که دیگر مساله را صرفا سیاسی یا ایدئولوژیک نمی بینیم، بلکه دریافته ایم که نیاز به بحث های عمیق تر نظری و فلسفی داریم.


      بله، فقط با تمام این ادراکات تازه یادمان باشد که ما با یک جور تصلب ارتباط آکادمی با جامعه رو به رو هستیم. آنجا که جامعه درد دارد، آکادمی بی تفاوت است. خروجی آکادمی کجا همسنگ آلام و رفتار اجتماع بوده است؟ این دشواری را چگونه باید تعدیل کرد؟

    ما در کل چیزی به نام «آکادمی» نداریم. دانشگاه های تهران و ایران در کل از سال 1313 آغاز به فعالیت کرده اند، یعنی چیزی نزدیک به 80 سال. بنابراین حتی اگر دانشگاه به طور جدی و متدیک هم فعالیت کرده بود، یک سنت 80ساله بیشتر نداشت و متاسفانه به همین اندازه هم کار نکرده است. حوزه علمیه سنت جدی ما بود و درست است که اگر این حوزه به دانشگاه مدرن تبدیل می شد، تحول سنت های ما هم رخ می داد. اکنون بین دانشگاه و سنت حوزوی گسست معرفتی جدی وجود دارد. آنچه مدرن است همین ترجمه هاست که ما اهل دانشگاه آنها را درس می دهیم: یکی هم حوزه سنت است که به تکرار رسیده و در مجموع، این دو حوزه با هم نیز دیالوگی ندارند. ما در حوزه فلسفه پژوهش و آموزش تطبیقی جدی نداریم. یک رشته کارهای بی ربط موسوم به تطبیقی صورت می گیرد مثل مقایسه مولوی و ملاصدرا با هگل و هایدگر! منظورم بحث جدی است یعنی از زمانی که گسست اپیستمولوژیک ایجاد شده، زمینه ها را مورد پرسش قرار دهیم. اینکه در معرفت شناسی چه تحولی باید رخ می داد؟ و لازم بود این بحث های مشخص را پی می گرفتیم.

    حکومت های استبدادی پهلوی از یکسو مانع اصلی برقراری این نوع دیالوگ ها بوده اند، حوزه سنت مذهبی هم دچار موانع و امتناع خاص خودش بود و متوجه نبود که در دنیا چه خبر شده: مجموعه این موانع به هم پیوسته است. اینها شرایطی را پیش می آورد که فیلسوف اصلانتواند به وجود آید و پرورش یابد. دقت داشته باشید برای نمونه، کانت به عنوان یک فیلسوف در مجموعه شرایط مشخصی ظهور می کند. پس، در متن شرایط انحطاطی ما هم آکادمی نمی توانست تحول پیدا کند و اندیشه یی شکل گیرد. اینها همه به هم مربوطند. پس اگر بی تعارف بخواهیم صحبت کنیم ما سنت آکادمیک جدید نداریم! بحث های حوزه سنت ما هم نتوانست از محدوده خاص خودش فراتر رود و برای مواجهه با مقتضیات دنیای جدید خروجی مناسبی پیدا کند. بنابراین، گسست پیش آمد تا جایی که حتی در امر زبان هم بحران خود را نشان داد. به نوعی که زبان جدید فلسفه هیچ ربطی به زبان قدیم ندارد. ما حتی نمی توانیم متون قدیم را بخوانیم چه رسد به اینکه بتوانیم در آن زبان بیندیشیم. در حوزه ترجمه هم مترجمان ما تلاش می کنند که برای واژگان، جایگزین یابی و معادل سازی کنند و هنوز قدری مصنوع و سردرگم کننده است.

    آقای دکتر اگر بپذیریم اهل اندیشه در این جامعه حتی در خلوت خود هم نتوانسته به خروجی های سیال برسد، شاید بشود دریافت که چرا «تخیل آزاد» از حوزه اندیشه ما رخت بربسته! من برای توضیح بیشتر به نظریه پردازانی مانند زیمل یا هانری لوفور یا فرن تانکیس ارجاع می دهم که شهر را به عنوان یک بستر زنده دیدند و تبیین کردند. یا اندیشمندانی که تحرکات خودشان را در فضاهای شهری به جرات در میان گذاردند. اگر به نوعی بخواهم جمع بندی کنم باید بگویم آنها روزمرّگی خود را تئوریزه کردند. اما در جامعه ما چنین تجربه هایی سراغ نداریم. اگر هم هست به سطح یونیورسال و کلان نمی رسد. اهل فلسفه ما به همان که درسی بدهد و از روی ترجمه ها گرته برداری کند، کفایت می کند. او مثل یک فیلسوف در شهر قدم نمی زند. نبض شهر ما زیر دست اهل فلسفه مان نیست. او چرایی مناسبات اجتماع را نمی فلسفد.

    موافقم. من هم فکر می کنم اگر بیاییم و همین نحوه و سبک زندگی مان را تحلیل کنیم، در کلانشهری به نام تهران یا ایران به طور کلی، خیلی از پرسش ها را می توان پاسخ داد. به قول مارکس پرسش جدی نمی تواند به وجود آید، مگر اینکه شرایط طرح آن به وجود آمده باشد. ما چگونه می زنیم؟ من ایرانی در این لحظه تاریخی به چه می اندیشم؟ خانه، هوا، نحوه رفتار ما نسبت به هم و. .، همه اینها لازم است تبیین شود. این نوع اندیشیدن مزیتی دارد که ما را از بحث های انتزاعی و همچنین حساسیت برانگیز دینی یا سیاسی دور می کند. چون مساله، آن رژیم و این رژیم و امروز و فردا نیست، مساله صد سال و چند صد سال گذشته و آینده است. پایه های مدرن غلط بنا شده است. برای مثال، شهر تهران به نظر من، شهرداری مدرنش بیشتر از نوع سنتی اش اشکال داشته است. شهری که براساس تراکم فروشی و تخلف فروشی بنا شده، شهر مریض تری است از شهری که به شیوه سنتی اجازه نوسازی در آن داده نمی شود. بشر در این شهر چه منزلتی دارد ؟ به طور عینی چه حقوقی دارد؟

    نیروی آگاه و خودآگاه باید به این مسائل بیندیشد و به جای بحث های ذهنی و رقابت ها و موضوعات غیرضرور، به امر انضمامی -کنکرت- معطوف شود. روشنفکر لازم است مشاهدات یومیه اش را بنگارد. باید ببیند مسائل مبتلابه جامعه کدامند؟

    منظور اینکه دین در حوزه فرهنگ مهم ترین محور است. ما باید بتوانیم نیروهای سالم را جمع کنیم و آغازی دوباره کنیم. ارتباط نیروها و نسل ها را باید نگه داشت. مثال می زنم خود من در دوره تدریسم شاهد کنارگذاشته شدن استادانی بوده ام که نسبت به این پدیده درباره سایر استادان مایل به اعتراض بودند، اما نهادی نبود که از طریق آن این اعتراض و مخالفت ابراز شود. نهاد صنفی دفاع از اساتید وجود ندارد. در نتیجه، وقتی هم نوبت کنار گذاشتن خود من رسید، کسی نتواست عکس العملی نشان دهد.

    ارتباط تولید نظری و سیاست را چگونه باید حفظ کرد؟
    ما لازم داریم که در حوزه سیاست از هرگونه فرصتی که دست می دهد، استفاده کنیم و با واقع بینی به آن بنگریم. جامعه ایرانی خود ویژگی هایی دارد. می شود گفت که در قیاس با جوامع همسایه، عاقلانه تر رفتار می کند. روحیه ایرانی با تجاربی که به دست آورده و با ظرفیتی که یافته، چندوجهی شده وهمین ویژگی است که مشاهده امکانات تغییر وتحول جامعه، ما را غافلگیر می کند. جامعه ما جوان است و گاه بالطبع رفتارهای شبه جنون آمیز هم می تواند داشته باشد، اما به هر شکل، اینها ظرفیت جامعه ما محسوب می شوند. ایران این امکان را دارد که قطب خاورمیانه شود. جنبه منفی و مثبت در اینجا و در جامعه به هم گره خورده است و باید وجوه مختلف را با هم دید.

    ما از یکسو نهاد نداریم از سوی دیگر روشنفکر مسوول کم داریم و حوزه علوم انسانی ما دچار رخوت است، در چنین بستری سیاست کنش ها را مدیریت می کند و حتی برای جامعه طرح پرسش می کند. اگر به تفاوت مردم ما با کشورهای عربی باور داریم، باید به این امر توجه کنیم که این تفاوت صرفا به خاطر عقلانیت مردم ما نیست، بلکه وجه جدی مدیریت سیاسی هم تعیین کننده است. آیا علوم انسانی درست در اینجا نیست که مسوولیت خطیری دارد و باید پرسش ها را دریابد و دسته بندی کند؟ روشنفکر باید برای جامعه طرح موضوع کند و اجازه ندهد که قدرت پرسش هایش را مطرح کند...

    این نگاه را درست می دانم اما چگونگی آن را باید بررسی کرد. مجموعه یی از شرایط و عوامل موثر است. لازم است این را هم بگوییم که اگر روند اقتصادی ما تنظیم شود، ایران ظرفیت آن را دارد که قطب خاورمیانه شود. فقط کافی است سیاست های مدیریتی درست ملی اعمال شود. اگر این اتفاق بیفتد، ایران می تواند در منطقه به قدرتی بزرگ تبدیل شود. جنبه منفی و مثبت در اینجا به هم گره خورده است، نمی توانیم فقط جوانب منفی را ببینیم. از سویی، ما روشنفکرها به جای کشمکش با یکدیگر، بهتر است به توافقی اقلی برسیم و به جای دامن زدن به جنجال های غیرضروری، دغدغه حل دشواری های امروز جامعه را داشته باشیم. مباحث آکادمی هم چنان که اشاره شد، هنوز با معضلات ابتدایی خود درگیر است. در حوزه فلسفه هم که نظریه جهانشمولی ارائه نداده ایم و دیالوگ سنت و تجدد ما هم که مغفول مانده است. اینها همه مواردی است که طرح پرسش روشنفکری ما را برای جامعه به تعویق می اندازد یا به نوعی احتمال امکانش را ضعیف می کند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.